هم-سر(آريو بتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

-آخرش كه چه؟؟؟نيچه هم نشديم كه نيمچه فلسفه اي بار هر اصطلاحي بكنيم،كه بر نوك سبيلمان ناقاره مي زند.
خدا را ببين.
كارمان به جايي رسيده است كه مرغ پخته هم از لا به لاي باقالي پلو برمي خيزدو به ما پيشنهاد روابط خاك بر سري ميدهد،روهم كه بر گردانيم حسابمان با جوجه خروسچي هايي است كه ناموس لخت وپتي ما را دامن عفاف به لك داده اي كه چه؟؟؟
پاسخي هم كه در آستين پنهان نكرده ايم براي روز مبادايي كه نرسيده تركشش لباس زيرمان را هم توري كرده است چه برسد به كت وشلوار رسمي مان.
حالا تو آسفالت گاز نزده سلطان جاده ي دلمان شده اي ؟؟؟
اسكانيا هم كه باشي اين اتوبان يكطرفه فقط براي همان گاري شكسته اي است كه به قول جناب آلو سند هالو بودنمان است وبس.
زن ابرويي بالا انداخت و با لهجه اي دوست داشتني پرسيد:فقط همين چيزها را به او گفتي؟؟؟فحشش ندادي؟؟؟
و مرد همانطور كه شلنگ كنار باغچه را روي پيكان قراضه اش فواره مي كرد ،پاسخ داد:آره خب ،نمي شد،جاي با كلاسي بود،ولي مصبم در آمد تا دوكلمه مثل آدم حسابيها بلغور كنم.البته گمان كنم ،بدجوري به برجكش زدم.اينطور نيست؟؟؟
زن پا به ماه بود پس به سختي از روي پله برخواست وهمانطور كه مردش را تحسين مي كرد،لباسهاي روي طناب را در سبد ريخت و بي آنكه توقعي از كمك مرد داشته باشد،به اتاق بازگشت تا بساط شام شب را مهيا كند.
آهنگ اي ايران به همراه ويبره اي تند به مرد فهماند كه بايد به گوشي همراه خود پاسخ بدهد،شماره را مي شناخت ،خودش بود.
-سلام عزيزم،خوبي گلم
صدايي داغ وزنانه با كرشمه اي غليظ پاسخ داد:تو نباشي كه خوب نيستم.
مرد آب آويزان از لبش را به دهان كشيد وقورت داد.
صدا ادامه داد:الان چند ساعتي مي شود كه تنهاهستم،دلم برايت تنگ شده است.
-من هم همينطور عزيزم ولي الان پيش زنم هستم.
صدا كرشمه اش را بيشتر كرد وپرسيد:عاشقشي؟؟؟
مرد دو دل مانده بود ، چه درپاسخ بگويد،زن كارش را راحت كردوگفت:همه ي مردها عاشق هستند،درست مثل شوهر خودم ،اما حتما قانون دوم نيوتن درباره ي مردها راشنيده اي؟اين قانون مي گويد:عشق در مردها از بين نمي رود بلكه از زني به زن ديگر منتقل مي شود.تا يكساعت ديگر اينجا باش،،،دير نكني ماااچ.
همسر مرد با يك لگن پراز سبزي پاك كرده به حياط بازگشت ،مرد با عجله گوشي همراه خود را در جيب شلوارش گذاشت و گفت :عزيزم ،كاري پيش آمده بايد حتما بروم.
زن دستي بر شكمش گذاشت وپرسيد:خيلي مهمه؟؟؟،،،حتما بايد همين الان بروي؟؟؟
مرد با تكان سر پاسخ داد و در حياط را باز كرد.
زن در حالي كه براي سلامتي مردوفادارو زحمتكشش آيت الكرسي مي خواند او را بدرقه كرد....

امير هاشمي طباطبايي-زمستان91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:50توسط امیر هاشمی طباطبایی | |